جدول جو
جدول جو

معنی تیره پشت - جستجوی لغت در جدول جو

تیره پشت
ستون فقرات، در علم زیست شناسی ستونی مرکب از ۳۳ قطعه استخوان به نام مهره یا فقره که به طور عمودی بر روی هم قرار گرفته و در پشت انسان از زیر گردن تا پایین کمر جا دارد و در میان آن سوراخی است موسوم به مجرای فقراتی که نخاع یعنی دنبالۀ دماغ در آن قرار گرفته و در دو طرف دارای دو سوراخ کوچک تر است که اعصاب نخاعی و شرائین در آن جا دارند، ستون مهره ها، پشت مازه، مازه
تصویری از تیره پشت
تصویر تیره پشت
فرهنگ فارسی عمید
تیره پشت
(رَ / رِ یِ پُ)
این کلمه را فرهنگستان ایران به جای ستون فقرات پذیرفته است. رجوع به واژه های نو فرهنگستان ایران و تیره در همین لغت نامه و کالبدشناسی هنری ص 187 شود
لغت نامه دهخدا
تیره پشت
((~. پُ))
ستون فقرات، 33 مهره که از زیر گردن تا کمر قرار دارد
تصویری از تیره پشت
تصویر تیره پشت
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تیره بخت
تصویر تیره بخت
سیاه بخت، بدبخت
فرهنگ فارسی عمید
(رَ /رِ پُ)
سرکش و نافرمان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ فَ)
تیره فام:
آب کز خاک تیره فش گردد
هم به تدبیر خاک خوش گردد.
نظامی.
رجوع به تیره فام و تیره و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(غَ / غِ یِ پُ)
قطار مهره های پشت. (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ نَ شِ کَ تَ)
تیره شدن. تیره گردیدن. سیاه و ظلمانی گشتن شب. تیره و تاریک گشتن:
سپه بازگردید چون تیره گشت
که چشم سواران همی خیره گشت.
فردوسی.
همی گفت از اینگونه تا تیره گشت
ز دیدار چشم یلان خیره گشت.
فردوسی.
، خجل گشتن. شرمنده شدن:
چودستان شنید این سخن تیره گشت
همه چشمش از روی او خیره گشت.
فردوسی.
چو بشنید شنگل سخن تیره گشت
ز گفتار فرزانگان خیره گشت.
فردوسی.
ز رشک چهرۀ تو ماه تیره گشت و خجل
ز شرم قامت تو سرو گوژ گشت و دوتا.
فرخی.
رجوع به تیره و دیگر ترکیبهای آن شود.
، سخت ظلمانی و اندوهبار شدن.
- تیره گشتن جهان، سیاه و ظلمانی شدن دنیا. تاریک گشتن دنیا.
- تیره شدن جهان بر کسی، کنایه از سخت شدن گیتی بر وی:
گر تیره گشت بر تو جهان بر فلک مگیر
اینک تراب و خاک در و خانه پرشغال.
ناصرخسرو.
- تیره گشتن جهان پیش چشم کسی، تاریک گشتن دنیا از شدت غم و خشم و تأثر. از خود بیخود شدن. سخت متأثر شدن:
تهمتن ز گفتار او خیره گشت
جهان پیش چشم اندرش تیره گشت.
فردوسی.
- تیره گشتن چراغ، خاموش شدن آن و کنایه از مردن جوانی است:
دوتائی شد آن سرو نازان به باغ
همان تیره گشت آن گرامی چراغ.
فردوسی.
، تباه و ضایع گشتن.
- تیره روان گشتن، تنگدل شدن. بددل شدن. بداندیشه گشتن:
چو آگاهی آمد سوی اردوان
دلش گشت پربیم و تیره روان.
فردوسی.
- تیره گشتن آبرو، از بین رفتن آن. بی آبرو گشتن:
بدان کودک تیز و نادان بگوی
که ما را کنون تیره گشت آبروی.
فردوسی.
- تیره گشتن اندیشه، پریشان خاطرگشتن. بدگمان شدن. آشفته خرد گشتن:
ندانیم کاندیشۀ شهریار
چرا تیره گشت اندرین روزگار.
فردوسی.
- تیره گشتن رای، تاریک اندیشه گشتن. تیره مغز و تیره خرد گشتن. بدرای و ناراست و نادرست اندیشه گشتن:
چو بشنید قیصر دلش خیره گشت
ز نوشیروان رأی او تیره گشت.
فردوسی.
، ناصاف گشتن.
- تیره گشتن آب، تیره شدن و ناصاف گشتن آن.
- تیره گشتن آب کسی نزد دیگری، رخنه در جاه او افتادن. متزلزل شدن وضعیت و موقعیت او:
ور ایدون که نزدیک افراسیاب
ترا تیره گشتست بر خیره آب.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ دَ)
کنایه از دنیا و عالم است. (برهان). دنیا. (فرهنگ رشیدی) (ناظم الاطباء). کنایه از دنیا و عالم جسمانی بود. (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ چَ / چِ)
کور. نابینا. (از فهرست ولف) :
ز لشکر دو بهره شده تیره چشم
سر نامداران ازو پر ز خشم.
(شاهنامۀ فردوسی چ بروخیم ج 2 ص 329).
اشعار پند و مدح بسی گفته است
آن تیره چشم شاعر روشن بین.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
بدبخت وسیاه بخت. (ناظم الاطباء). تیره روز. شقی:
یکی را چنین تیره بخت آفرید
یکی را سزاوار تخت آفرید.
فردوسی.
وزآن پس بدو گفت کای تیره بخت
رسانم ترا من به تاج و به تخت.
فردوسی.
مکن ز گردش گیتی شکایت ای درویش
که تیره بختی اگر هم بر این نسق مردی.
سعدی (گلستان).
رجوع به تیره بختی و تیره و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(پُ)
نوعی از کبوتران. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَرْ رَ پُ)
دهی است از دهستان سنگر کهدمات بخش مرکزی شهرستان رشت. واقع در 128هزارگزی جنوب خاوری رشت و 3هزارگزی باختر راه شوسۀ رشت به امام زاده هاشم، با 237 تن سکنه. آب آن از نهر گلی رود از سفیدرود و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ شَ)
شب تاریک. شب ظلمانی و سیاه:
چراغی است مر تیره شب را بسیچ
ببد تا توانی تو هرگز مپیچ.
فردوسی.
وگر گوسفندی برند از رمه
به تیره شب و روزگار دمه.
فردوسی.
دوبهره چو از تیره شب درگذشت
ز جوش سواران بجوشید دشت.
فردوسی.
من از رشک روی تو دیدن نیارم
به تیره شب اندر، مه آسمان را.
فرخی.
نور رایش تیره شب را روز نورانی کند
دود خشمش روز روشن را شب یلدا کند.
منوچهری.
تاریک شد از مهر دل افروزم روز
شد تیره شب از آه جگرسوزم روز.
منوچهری.
از هر نفسی تیره شبی در پیش است
از هر قدمی بی ادبی در پیش است.
خاقانی.
زبان تر کن بخوان این خشک لب را
بروز روشن آر این تیره شب را.
نظامی.
ترا تیره شب کی نماید دراز
که خسبی ز پهلو به پهلوی ناز.
سعدی (بوستان).
در تیره شب هجر تو جانم به لب آمد
وقت است که همچون مه تابان بدرآیی.
حافظ.
مددی گر به چراغی نکند آتش طور
چارۀ تیره شب وادی ایمن چکنم.
حافظ.
چارۀ تیره شب هجر، دعای سحر است
دانم اما که سحر نیست شب هجران را.
یغما.
رجوع به تیره و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از تیره دست
تصویر تیره دست
آنکه اعمال بد ازو سرزند، دنیا عالم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تیره بخت
تصویر تیره بخت
تیره روز
فرهنگ لغت هوشیار
بدبخت، تیره بخت، تیره روز، سیه روز، سیاه بخت، شوربخت، مفلوک
متضاد: خوشبخت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نوعی نفرین، روی تخته، در اصطلاح، تخته ای که مرده را روی
فرهنگ گویش مازندرانی
کوله، کوله پشتی، ضربه ی تبر
فرهنگ گویش مازندرانی
کوله پشتی چوپانان و کشاورزان که از جنس پشم بوده و دست بافت
فرهنگ گویش مازندرانی
از ارتفاعات بخش یانه سر واقع در هزارجریب بهشهر
فرهنگ گویش مازندرانی
زمین گل آلود، زراعتی که هنگام کاشت به علت گل بودن زمین خوب
فرهنگ گویش مازندرانی
طراح مرزبندی در شالی زار
فرهنگ گویش مازندرانی